سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از هر چمن گلی


88/10/28 ::  12:24 عصر

قورباغه ها
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .

جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودندو مسابقه شروع شد....

راستش کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند .

شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید :اوه,عجب کار مشکلی!

 اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند .یا: هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلنده!

قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند،بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالاوبالاترمیرفتند ...
جمعیت هنوز ادامه می داد:خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه !تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف.ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ...! این یکی نمی خواست منصرف بشه !

بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید !   

بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو انجام داده؟   

 اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟

و مشخص شد که برنده ی مسابقه کر بوده!
نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که: هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندیدچون اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرن،چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون روداریدهمیشه به قدرت کلمات فکر کنید. چون هر چیزی که می خونید یا میشنوید روی اعمال شما تأثیرمیگذاره.
پس :همیشه مثبت فکر کنیدو بالاتر از اون کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید !و همیشه باور داشته باشید :من همراه خدای خودم همه کار می توانم بکنم.


به قلم: باران

88/10/15 ::  7:53 عصر

حتما این داستان رو تا آخرش بخونید،ضرر نمیکنید.
اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟  

رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند.
آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید. صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتندما نمی توانیم این را به تو بگوییم .
چون تو یک راهب نیستی!!
این بار مرد گفت بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم.
اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم
.
بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟
راهبان پاسخ دادند  تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد. مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
 مرد گفت :‌ من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 999,1231,281,21929,382 سنگ روی زمین وجود دارد
راهبان پاسخ دادند :تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت :صدا از پشت آن در بود
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :ممکن است کلید این در را به من بدهید؟
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست کلید کرد
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت
در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید .
لطفا اخم نکنید!داستان به این قشنگی.حیفتون نمیاد. خوب واسه همین تک شده و زیباترین داستان قرن شده!
واقعا جالب بود،نه؟


به قلم: باران

88/10/10 ::  3:48 عصر

سلام دوستای گلم. من بازم اومدم که وبلاگمو آپ کنم. میدونم خیلی منتظر این لحظه بودین دیگه انتظار به پایان رسید. همونطور که از اسم وبلاگم معلومه(از هر چمن گلی) توی این وبلاگ همه جور مطلب میبینین،مطالب گلچین و زیبا. امیدوارم لذت ببرید. نظر هم که حتما یادتون نمیره.

وقتی صبحا از خواب بیدار میشیم، ما دوتا انتخاب داریم.
برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم، یا بیدار شیم و رویاهامون رو دنبال کنیم.

انتخاب با شماست...


به قلم: باران

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
24779


:: بازدید امروز :: 
1


:: بازدید دیروز :: 
1


:: پیوندهای روزانه::

:: درباره خودم ::

از هر چمن گلی
باران
وقتی عقیده عقده خوانده میشود،وقتی نور چراغ در آب مهتاب تلقی میشود ومتانت زمین زیر برف یخ میبندد،نان از یتیم خانه میدزدیم و میفهمیم دزد اشتباه چاپی واژه درد است.

:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

از هر چمن گلی

:: دوستان من ::

توکای شهر خاموش

:: لوگوی دوستان من ::


:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

اسفند86
بهمن 1386